Wednesday, May 1, 2013


بهترین رستورانی که رفتم در ایتالیا یا اسپانیا نبود. بهترین رستورانی که رفته‌ام و می‌شناسم این‌جاست در یانگون، برمه. منظورم یکی از آن رستوران‌های محلی دنج کنار خیابان نیست که غذاهای خانگی دارد و چون احیانن از آن‌جا خاطرات رمانتیکی دارم، آن‌جا را در عین متوسط بودن، بهترین رستوران دنیا بدانم.
نه. این جایی که منظور من است واقعن خوشمزه‌ترین و زیباترین رستورانی‌ست که می‌شناسم. Sharky’s. این اسمش است. Sharky سرآشپز میانماری این‌جاست که طبیعتن اسم واقعی‌اش یک چیز سه‌هجایی میانماری باید باشد، ولی به این اسم می‌شناسندش. ظاهرن در سوییس سال‌ها آشپزی می‌کرده و الان آمده این‌جا غذاهایی می‌پزد با تازه‌ترین مواد غذایی محلی که زیر زبان ذوب می‌شوند . با هر لقمه‌ای که در دهان می‌گذاری چشم ها خود به خود بسته می‌شود و مثل آن منتقد آشپزی در Ratatouille می روی به، حالا نه لزومن کودکی‌ات، ولی خلاصه می بردت به جاهای خوبِ سرسبز. پیتزای مارگریتای شارکی که نان و پنیر و گوجه است که توی فر گذاشته‌اند طعمش به گونه ای ست که اگر شما نان و پنیر و گوجه را در فر بپزید قطعن این طعم را نخواهد داد. لقمه ای از زمین بهشت!

«شارکیز» به خاطر طعم وصف‌ناپذیر غذاهایش نیست که بهترین رستوران  دنیاست. این جا همیشه دیوارهایش را گالری مجموعه‌ای از نقاشی‌های یک نقاش برمه‌ای می‌کند. تابلوها برای فروش‌اند، با قیمت‌های نفیس. هنر نقاش در حد هنر سرآشپز، یعنی در سطح خداست. گاه به گاه همه‌ی نقاشی‌ها را جمع می‌کنند و یک مجموعه‌ی جدید می‌آورند. این بار تِم همه‌ی نقاشی‌ها نمای از پشتِ مسافرهای منتظر اتوبوس بود. الان  شیطان با من به طور جدی در حال مذاکره است که مرا متقاعد کند با هزار و چهارصد دلار از پس انداز نازنین خداحافظ بگویم تا سال‌ها به این تابلوی ارزنده سلام کنم.



It was not in Italy or Spain where I dined at the very best restaurant in my life. It was here, in Yangon, Burma. And I’m not talking about one of those local mediocre diners on the roadside, which I would call the best restaurant on Earth because I have probably had romantic/cheesy memories there.
No. This is seriously the place where I have had the most wonderful gastro-visual experiences. It’s called Sharky’s. Sharky is the Burmese chef, obviously a nickname since the real name would inevitably be something with three-syllables, say Zaw Zaw Co for example. Sharky learnt to cook in Switzerland, and they taught him damn well. Every bite of what he creates using local organic ingredients makes you close your eyes and have a Ratatouille flashback to a magical place where you have never been. The pizza Margherita which is nothing more than bread, chess and tomatoes baked in the oven has exactly the taste which you would not get if you repeat the same process at home.

But Sharky’s is not ‘so fucking special’ because of the incredible tastes it offers. That is not all. This place has its walls covered each time with masterpieces from a single Burmese painter. The paintings are for sale, but only to those who can afford them. The art is world-class, competing with the Chef’s culinary art. Time to time all the paintings are replaced with new ones, each time changing the restaurant to one artist’s gallery with a particular theme. This time the theme was Travelers sitting on a bus stop bench, viewed from behind. Now I’m being seriously tempted to say goodbye to fourteen hundred dollars of my hard-earned savings, in order to say hi to this dazzling beauty every day the rest of my life.    

Sunday, December 16, 2012

A child in the basket

تو ماشين منتظر کاوه بودم که اين آقاهه با دوچرخه رد شد. بچه‌اش هم تو سبد اون جلو نشسته بود و شش تا صندوق پشتش. 
به خاطر تحريم‌های خيلی طولانی برای ورود ماشين، دوچرخه هنوز يکی از وسايل نقليه‌ی اصلي مردم ميانمار است






I was waiting in the car for Kaveh that I saw this man riding a bike. His child was in the basket in front and a pile of boxes at the back. Yet he seemed cool and felt no danger for the child. 
In Burma, due to the sanctions on the car import for a long time, bicycle is still popular between people.  

Wednesday, December 12, 2012

‌‌‌beautiful homes of the homeless

فکرش را هم نمی‌کردم که زندگی حرفه‌ای من در يانگون شروع شود.
اينجا حتا يک ساختمان دهه‌ی هشتاد هم معماری مدرن و خفن محسوب می‌شود. آدم‌های پولدار ولی دلشان ساختمان‌هايی می‌خاهد که رندرها‌يشان مجله‌ها را 
پر کرده است. ساختمان‌هايی بلند با نماهای تجاری و براق..
ولی من دلم بيشتر با معماری بومی اينجاست.
چند وقت پيش بود که در راه رفتن به سايت يکی از پروژه‌ها خارج از شهر يانگون، يک رديف کلبه‌ ديدم به موازات جاده. کانال آبی از ميانشان مي‌گذشت. بعد‌ها فهميدم که اين کلبه‌های بی‌خانمان‌هاست. کلبه‌هايی که بزرگی هر کدام شايد اندازه‌ی يک نشيمن خانه يا حتا کوچکتر بود با ديوار و سقفی از حصير و برگ. اتاقی در پشت و ايوانی در جلو، پلان خانه همين بود. در و پنجره نبود. هوا بود که می بايست جريان می‌داشت. نبض خانه همان سوراخ‌های ديوار بود که هوا را به داخل عبور می‌داد. جريان هوا درون و زير خانه دمای مطلوبی را فراهم می‌کرد. خًنکايش به اندازه‌ی کولر نيست ولی آنقدر کافيست که روی يک صندلی چوبی جلوی ايوان لم بدهی و بازی بچه‌ها را تماشا کنی. کاری که مردان اينجا خيلی دوست دارند.





I would never think I would start my architecture career here in Yangon, where even a building from 80s would be considered as "modern" architecture. It seems to me that most of the clients who look for an architect, usually look for those kind of commercial towers that you normally see in the renderings in the magazines. Yet I feel the power of vernacular architecture here more than even in my own country.
It was some time ago, when I was going to a project site outside of the city that I saw a row of huts parallel to the road with a water channel in between. I understood later that these are the huts that homeless people build in the suburbs. To me the structure and the materials that they used were super interesting. Each hut which was a house for a family was not bigger than a normal living room. A square room at the back and a verandah in front. That was the whole plan. All the walls were made by woven straw and the roof was thatch, so light and cool.. The air flows inside through the holes of the walls and beneath the hut. That provides the most basic comfort. Not as cool as AC but cool enough to spend all the day, lying on an old wooden chair in front of the verandah, watching children play, as most men do in this country.





The story of my ear & Dr.Hla Myint



امروز من ودکتر لامين تصميم گرفتيم که ديگر هم ديگر را نبينيم. دکتر لامين دکتر گوش و حلق و بينی در بيمارستان پانلانگ يانگون، کسی‌ست که من در دو هفته‌ی اخير چهار بار رفتم سراغش تا هر بار درد گوش من را کمی بيشتر کند و او هم کارش را خوب می‌دانست. چون پير است انگليسی را خوب مي‌داند. شايد هم چون دکتر است. مثل همه‌ی مردان ميانماری به جای شلوار لًنگ می‌بندد. هر از گاهی هم ميان کلامش ريسه می‌رود که به نمکش می‌افزايد. جعبه‌ی ابزارش شامل يک جعبه‌ی مقوايی‌ آش و لاش‌ست که به نظر می‌رسد سال‌ها با عشق و علاقه نگه‌ش داشته است.  هر ابزاری که در جعبه‌اش داشت و نداشت را در گوش من امتحان کرد. هر ابزار را به دقت با   دستانش پاک می‌کرد تا استريل شود. دکتر لامين از همه‌ی دانش و توان و ابزارهای خود استفاده کرد تا گوش من را باز کند ولی آن آشغال درون . گوش من سمج‌تر از اين حرف‌ها بود و او را بسی نااميد کرد. امروز در کمال نا‌اميدی به من اعتراف کرد که کاری ديگر از دستش برنمی‌آيد و در تمام طول کار حرفه‌اش با موردی شبيه من مواجه نشده ‌است. اين شد که من بی‌خيال شدم



My ear is blocked and painful. In the morning when I wake up, the first sound is like a bullet in my ear. All the talks and noises in the office is like boom boom. Doctor Hla Myint, is an old myanmar guy who speaks english pretty good. Here in Myanmar it seems that old people speak english much better than the young people. He wears longi like all myanmar men and he has a black bag that a guy always carry for him. In his bag he has a cardboard box, very old one, in which he keeps his tools. He doesn't sterilize his tools when he wants to use them in my ear, and after he's done with them, he cleans them with his hands and puts them back in his box. Every now and then, in the middle of his talk he laughs, somehow cutely for an old guy.
The story of my ear & Dr.Hla Myint is a bit funny since the first time I visited him, my ear was just simply blocked. But now I have visited him 4 times now, each time the pain becomes more severe. And he keeps telling me "sorry".
This time he told me "I have lost my faith, and I have lost my face."
We both decided not to see each other anymore!

Friday, November 30, 2012

DANGER: Nothingness ahead!


يانگون. شب. خارجي. خيابان ِ بي‏‏چراغ. نور بالا از روبه‏رو. سيل از آسمان می‏بارد

این جا در ميانمار آموختم هنگام رانندگی  آن چه را پيش رويم می‏بينم به 
جای آن که به چشم ببينم بايد بتوانم با قوه‏ی تخيل‏ام ترسيم کنم



Night. No street lights. Cars in opposite direction shining their lights into your eyes. Buckets of water pouring down from the sky..
Here in Burma, I realized that while driving, being able to see in front of you is quite irrelevant. You have to use your imagination!

Saturday, November 24, 2012

My family in pixels


همان بهتر که بی‌تصوير فقط چت کنيم. کلمه‌های نوشته شده انقدر غمگين نيستند که ويدئوهای پيکسل نما..





skype with slow internet connection here, is more cruel than ever. ‌

Friday, November 23, 2012

Tropical 'cool' showers



 شبی که به يانگون رسيديم ما را بردند آپارتمان‏مان.  من هم خودم رو بردم حمام. وقتی  وارد حمام شدم با اين صحنه مواجه شدم
مدتی دنبال شير آب گرم گشتيم ... نبود
(شما هم نگرديد، نيست)
بعدن فهميديم در اين شهر آب داغ پيدا نمی‌شود، مگر مخزن آبی از تابش بی‏مروّت خورشيد به جوش آمده باشد
!نفست را در سينه حبس کن و برو زير دوش آب سرد




The night we arrived at Yangon they took us to our apartment: Ta Pin Shwe Thee. We went to check out the bathroom. The shower looked like this
For a while we searched for the hot water tap... We found none.
(Don't try, we already searched quite thoroughly!)
Later we found out that in Burma there is no hot water, unless the water in a container almost boils under the merciless tireless sun.
Catch your breath, and push yourself under the cold water!