روز بعد روز اول کار بود و ما بعد از دو شب سختی که گذرانديم شبيه آدم هايی بوديم که دو شب بسيار سختی را گذارنده اند. رفتيم سر کار نشستيم منتظر و ناگهان مستر کيوی وارد شد. کيوی در قارههای مختلف اشاره به پديدههای مختلفی دارد. در ايران کيوی يک ميوه است، در نروژ يک سوپرمارکت زنجيرهای، و در ميانمار يک بيليونر ِ گرد. وارد شد و گفت «کام!» يعنی بياين! سلامش را خورد قرمساق! علی ای حال، سخن به درازا کشيد و من اصل حرفم را يادم رفت
توی راه که ميامديم شرکت از کنار يک شهرکی رد شديم که دروازه داشت و به نظر جای تر و تميزی ميامد. گفتيم کاش خانهی ما اينجا بود! توی شرکت مستر کيوی وقتی ديد قيافه مان شبيه آدم هايیست که دو شب سختی را گذراندهاند بهمان گفت برويم فعلن توی مهمانخانهی شرکت ساکن شويم
...مهمان خانه توی همان شهرکی بود که گفتيم کاش
ک.
...مهمان خانه توی همان شهرکی بود که گفتيم کاش
ک.
Tomorrow was the first day at work. While going to the company we passed by a gated community called FMI City, which looked like an alright place to live, a place which looked 'normal'. We both wished we could live there instead of 'The Scary Tower'.
We arrived at work, sat in the lobby waiting for Mr. Kiwi. When he arrived he greeted us with "Come!", and we were like 'what the fuck! at least say hello or something!'.
First thing he asked was if our place was all right. We made him understand that it was all fucking NOT right. So he suggested that they will renovate the place and in the meanwhile we go live in the company's guest house.
Later that day, the company's guest house turned out to be in FMI City.
k.
k.
No comments:
Post a Comment